در دل جنگل، دهي دورافتاده بود. مردم اين ده آب فراوان داشتند.کارشان كشاورزي بود و برنجهاي خوبي برداشت ميكردند. اما فقير بودند و چيزي جز برنج نداشتند. ولی چون روستا خيلي دورافتاده بود مردم نميتوانستند محصولات خود را به شهر ببرند و بفروشند و چيزهاي ديگري كه به آن نياز داشتند بخرند.
در اين ده چوپاني بود كه آرزوي داشتن يك گله داشت، اما حتي پول خريد يك گوسفند را هم نداشت. او هر صبح ميرفت درِ خانهي مردم ده و گوسفندهاي آنها را با خودش به چرا ميبرد. بعضيها فقط يك گوسفند داشتند بعضيها هم خيلي. ولي وقتي چوپان همهي گوسفندان را جمع ميكرد تا با خودش به چرا ببرد يك گلهي خيلي بزرگ درست ميشد.
چوپان صبح زود گله را با خودش ميبرد بالاي كوه كه علف تازهتري داشت و عصر گله را به ده برميگرداند. يك روز كه چوپان مشغول چراندن گوسفندها بود، مردي را ديد كه با چهرهاي آشفته و حالي مريض به سمتش ميآمد. چوپان به مرد كمي شير بز و نان داد.
مرد از چوپان تشكر كرد و سرگذشت خود را تعریف کرد: «من تاجري هستم كه چند روز قبل با كارواني از پارچههاي ابريشم به سمت شهري آن طرف كوهها راهي شدم. اما هوا مهآلود شد و من راه و كاروانم را گم كردم. روزها در جنگل سرگردان بودم كه آتش شما را در اين هواي مهآلود، در بالاي اين كوه ديدم و به سمت شما آمدم.»
چوپان گفت: «خدا را شكر كه زنده ماندي، من حالا راه را به تو نشان ميدهم تا به شهرخودت برگردي.»
تاجر گفت: «من با چه رويي پيش پادشاه برگردم؟ او اين پارچهها را به من داده بود تا با آن تجارت كنم.» چوپان تاجر را به خانهي خودش برد، اما تمام شب به اين فكر ميكرد چگونه به اين تاجر بيچاره كمك كند...
فردا صبح كه تاجر از خواب بيدار شد، تعدادي اسب و الاغ ديد كه جلوي در خانهي چوپان جمع شدهاند. روي هر كدامشان هم باري بود.
چوپان گفت: «تو با اين كاروان كه بارش برنج است به شهر خود برگرد و حقيقت را به پادشاه بگو!»
تاجر گفت: «چه ميگويي؟ پادشاه مرا ميكشد. همان طور كه تاجران راه گمكردهي قبل از مرا كشت.»
چوپان گفت: «تو به پادشاه بگو اگر مرا نكشي من كاري ميكنم كه ديگر كاروانهايت گم نشوند، بعد از آن اين برنجها را بفروش و بعد از شش ماه به همراه پادشاه به ده برگرد.»
تاجر با فردي كه راه را ميشناخت به شهر رفت و چوپان رفت پيش بنّاي ده. چوپان به بنا گفت: «ميخواهم در بالاي آن كوه بلند برجي بسازي كه از بلندترين درختان بلندتر باشد. برجي كه بشود در بالايش آتشي روشن كرد. آنگاه من به تو هزار سكه خواهم داد.»
بنا به چوپان خنديد و گفت: «تو كه پولي نداري.»
چوپان آنچه كه در سر داشت به بنا گفت. بنا راضي شد و گفت: «تو ميداني براي ساخت چنين ساختماني به آجر فراوان نياز است. چگونه اين همه آجر را به بالاي آن كوه ببريم؟»
چوپان به خانهي خود بازگشت تا گله را به چرا ببرد كه ناگهان فكري به ذهنش رسيد. پيش بنا رفت و گفت: «ما براي اين كار به همهي زنان ده نياز داريم.»
منبع:همشهري بچه ها
نظر شما